کیست که چاره ای کند جان به لب رسیده را
باز به دست ما دهد پای دل رمیده را
کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یار ستم رسیده را
هیچ خیال آن پری از نظرم نمی¬رود
کاج به خواب دیدمی آن به خیال دیده را
تف سموم سینه ام تا به خیال کم رسد
هر نفس آب می¬زنم صحن سرای دیده را
باز اگرم به ره بود بخت ز خاک کوی او
سرمه¬ی روشنی کشم دیده ی خون چکیده را
جان کند و جگر خورد هر که چو من به دست خود
سلسله¬ی ستم کند پای به سر دویده را
جز به خلاف اهل دل سیر نمی¬کند فلک
قاعده نیست راستی این فلک خمیده را
یاد مکن نزاریا عهد گذشته تا دمی
در حرکت نیاوری درد نیارمیده را
عمرت اگر وفا کند باز رسی به دوستان
ور نرسی وداع کن عمر به سر رسیده را